هوا به نسبت بهاریست. حوالی پانزده درجه. دو روز گذشته گرمتر از تهران. همهچیز در مقایسه با تهران تعریف میشود. دما، جمعیت، تعطیلات، آخر هفتهها، ساعت، طعمها و هوای من. همچنان. تقریبا اکثر افرادی که اینجا ملاقات کردهام یا در جغرافیای دیگری هستند، به تجربه خودشان توصیه داشتهاند به محض اینکه دست از این مقایسه بردارم، زیباییهای اینجا هم شروع میشود. که خب حقیقت این است که من منکر زیباییهای اینجا نیستم، اما دلم نمیخواهد دست از فکر کردن به آنجا هم، بردارم. لزومینمیبینم. اینکه زود است این نتیجه را بگیرم یا نه را نمیدانم اما حالا که شش ماه شده است هم همچنان میبینم که حقیقتش این است من علاقهای به اینجا ندارم. این را، همین حقیقت ملموس این روزهایم را، چیزی را که توی قلبم به وضوح حسش میکنم را، نمیتوانم با صدای بلند بگویم. همیشه شخص داناتر و با تجربهتری بیرون از قلب من نشسته است و به نظرش میرسد خیلی زود است اظهارنظر کنم. و مقایسه اروپا و ایران با این نتیجهگیریای که من دارم اصلا با عقل جور درنمیآید و اگر ادامه بدهیم، صحبتها به افقهای خوبی نخواهند رفت. گمیسنگدلیم ما. یا بهتر است بگویم کمیصفر و یکیم ما. هیچکس حق ندارد هم برود و هم معتقد باشد ایران یک کیفیتی دیگری دارد. هیچکس حق ندارد هم بیحجاب باشد هم نماز بخواند. هیچکس حق ندارد هم به دنبال یک همصحبتی ساده باشد و هم از مهمانیهای خیلی سریع صمیمیشده دوری کند. هیچکس حق ندارد هم از آفتاب آزاد اینجا لذت ببرد و هم دلتنگ جلالیه باشد. هیچکس حق ندارد هم از رنج دوری بنویسد و هم از تعارفات تماما ظاهری و نه قلبی ایرانی زجر بکشد. هیچکس حق ندارد هم از تنهایی شکوه کند و هم تعجب کند اوه اینجا کجاست من اد شدم. ما اغلب روی دور تند حرکت میکنیم. همدیگر را میبینیم، فدای همدیگر میشویم. شماره هم را ذخیره میکنیم. عصر گروه میسازیم. روز بعدش همدیگر را دعوت میکنیم. با هم مست میکنیم. عکسها را توی گروه به اشتراک میگذاریم. باز هم فدای همدیگر میشویم. یک روز خوب کنار بهترینها. نزدیک میشویم. شروع میکنیم به دقت در جزئیات. دیگران را در غیابشان نقد میکنیم. یک جمع جانبی تشکیل میدهیم. یک گروه دیگر میسازیم. از آن دیگران غایب فاصله میگیریم. فدای همدیگر میشویم. به نفر بعدی میگوییم "تازه اومدی؟ حالا بعدا با ایرانیها بیشتر آشنا میشی یه کاری میکنن که خودت میبینی بهتره ازشون فاصله بگیری!" یک عدم تعادل عجیبی وجود دارد اغلب. همه چیز روی دور تند. انگار که صرف زبان مشترک فرصت هرگونه آشنایی تدریجی را از ما بگیرد. از دوری و غربت شیرجه میزنیم توی جمعی که شاید هیچ نقطه مشترکی جز همین زبان مشترک نداشته باشد و روحیه شرقیمان ما را وادار میکند اوه فارسی صحبت میکنه ما حتما میتونیم دوستای خیلی خوبی بشیم! ما مجال هر شناختی را از خودمان میگیریم وقتی خیلی دلتنگ فارسی هستیم. به نظرم میرسد یکی از دلایلی که ما اغلب از آدمهای اینجا با صفت "سرد" یاد میکنیم این است که ما سریعیم. توی دوستی و اجتماع تشکیل دادن و قربونت برم دستمان خیلی تند است. به هم فرصتی نمیدهیم. ما ایرانی هستیم، پس باید یک گروه تشکیل بدیم. تنیده در هم. ما ایرانی هستیم پس نمیتوانیم دور میز غیرایرانیها بنشینیم. بیا، اینجا جا هست برات صندلی آوردم. تو گوشت نمیخوری؟ چقدر لباست قشنگه. لوبیاهای اینجا رو امتحان کن. آبمیوه و ماهی با هم میخوری اذیت نمیشی؟ وقتی ما این حجم از محبت را نثار همدگیر میکنیم نشستن دور میز برزیلی و ژاپنی و عرب؟ این خیانت به دوستی ماست! تجربه شخصی من این است که آدمهای اینجا در انتخاب روابط بسیار محتاطند. از دیدشان چند شام و پیادهروی و مهمانی گرد هم میآوردمان، اما صرفا دوستمان نمیکند. گذشت تدریجی زمان به من نشان داده است شکلگیری رابطه دوستانه، به آن معنایی که تلاش میکنم اینجا روشنش کنم و نه صرفا همزبانی، محتاج زمان است. آن هم نه زمان فیزیکی یک هفته و ماه و سال، نه، بلکه زمان ملموس معاشرت. آهسته و با طمأنینه. این است که شب دور میز شام خنده و جوک و شوخی، و فردا صبح توی آفیس گویی کسی آمده ریسِت را فشرده و رفته است. آدمها به همدیگر مجال معاشرت و شناسایی میدهند. هر کسی حق دارد آدمهایش را انتخاب کند. چیزی تغییر نکرده است. در ایران هم هر آدم طبیعیای دوستانش را با فیلتر تعریف شده برای خودش، انتخاب میکند نه صرفا از روی زبان مشترک. اینجا چه چیزی تغییر میکند؟ بله، دلتنگی غریب همزبانی. این درد عمیق فریبنده در معنای منفی آن.
مدل سازی ارزیابی ریسک حسابرسی استفاده از یک مشتق دیگر بجای استفاده از مدل پایگاه دانش . بازدید : 313
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 4:12